رمان فینگیلی ها

💙ℂ𝕙𝕚𝕜𝕪𝕠💙 · 11:39 1399/12/18

این هم رمان من که برای پارت بعد ۹ لایک و ۶ کامنت

از زبان دختر امواج ( B) 

مثل همیشه داشتم موج سواری می کردم که چیز روی یک سخره که ماهی ها دورش جمع شده بودند توجهم را به خودش جلب کرد اینگار مو هایی مثل مو ی آدم داشت جلو که می روم می بینم بله یک آدم است ! خیلی برایم عجیب بود ماهی ها می گویند : این دختر بچه دختر یک زن موجسوار و یک مرد قایق ران آن ها با همین یک قایق و تخته ی موجسوار ی کوچکشان که حالا خانه ی ماهی ها است ماجراجویی هایی که نمی کردن ، هی. یک ماهی دیگر ادامه می دهد : آن ها این بچه را در بیمارستان نزدیک ساحل به دنیا آوردن بعد از برگشتن زور مادر این دختر آن ها دوباره به سو ی ماجراجویی رفتند اما مثل اینکه هنوز به اندازه ی کافی توان نداشت و قرغ شد همسرش این دختر را در قایق گذاشت و رفت تا زن را نجات دهد اما ماهی مرکب اقیانوس اتفاقی آن را کشت می دانی که وقتی ماهی مرکب اقیانوس چیزی را بگیرد چه خواسته چه نخواسته بازو هایش آن را فشار می دهند . لاکپشت کهن سالی ادامه می دهد و ما این بچه را بزرگ کردیم و منتظر بودیم تا کسی مثل تو پیدا شو. دختر امواج، ما این بچه را آواز دریا صدا می زدیم اما تو می توانی هر اسمی که دوست داری روی آن بگذاری چون از این پس تو مادر این دختر بچه هستی، خوب ازش مراقبت کن او زبان ما را بلد است .چشم هایم پر از اشک می شود،نمیدانم از خوشحالی یا ناراحتی. می گویم : پاشه یععنی باشه، پوستش صفید و درخشان است و زیبا درست مثل یک مروارید اسمش را می گذارم مروارید .