🎀Let's go below zero and hide from the sun🎀
قسمتی از خاطرات من وجنی رو اوردم
برو ادامه
از زبان کاترین ( خودم)
مامان صدامون کرد : ناهار رو کشیدم
من و جنی رفتیم اون موقع من و جنی ۵سالمون بود 🌺
و بلوم و ریتی هم ۴سال و رولان و مرینت هم ۳ سال 🛍
دیدم غذای جنی از همهکمتر 🌺
به جنی گفتم :
فکر کنم کریستال گردنبندی که مامان بهت داده رو زیر تخت دیدم
اونم دوید به سمت اتاق 🛍
تو صفره رو نگاه کردم 🏳
نمکنبود 🥿
به مامان گفتم :
مامان من قدم نمیرسه میشه بهم از کابینت ها نمک بدی نمک سر
صفره نیست 🎀
تا مامانم برگشت پشتش رو کردم 🛍
بشقابم رو باجنی عوض کردم 🎀
اما در همون لحظه بابا من رو دید 👛
و هیچی نگفت ........
فردا عصر
بابا : من میرم بیرون یکم خرما بگیرم خداحافظ
۱ساعت بعد
بابا : من اومدم . جنی کاترین بیان اینجا
۲ تا جعبه دیدم
ولی بابا رو ندیدم
چون جعبه ها انقدر بزرگ بود که بابا دیده نمیشد :|
گفت این هارو برای شما خریدم
هرچی توجعبه من لود تو جعبه جنی هم بود
جنی برای من از یک خواهر هم خواهر تره
لحظات رنگی منو اون همیشه هست